دختر جواني كه جلوي تاكسي نشسته بود خيره شده بود و بيرون را نگاه ميكرد.
شيشه جلوي ماشين كثيف بود.
راننده آبپاش را زد و يكدفعه شيشه جلو خيس شد.
دختر جوان كه حواسش نبود وحشتزده جيغ بلندي كشيد.
راننده گفت: «آبپاش رو زدم... ميخواستم شيشه رو تميز كنم.»
دختر جوان گفت: «ببخشيد»
راننده گفت: «شما ببخشيد عزيزم... شما ببخشيد دختر گلم» سكوت شد.
راننده دوباره گفت: «شما بايد ببخشيد»
بعد گفت: «سر شيشه رو بكش بالا و راحت بشين»
دختر پرسيد: «مگه نميخواي مسافر سوار كني؟»
راننده گفت: «نه» ماشينها و موتورها از كنار تاكسي رد ميشدند. شيشهها بالا بود.