تاریخ انتشار: سه شنبه, 29 مهر 1393 ساعت 12:31

وصیت و خاطرات آیت الله مهدوی‌کنی از زبان ایشان

پیکر آیت الله مهدوی کنی (ره) بر اساس وصیت ایشان در حرم حضرت عبدالعظیم (ع) در جوار آخوند ملاعلی کنی دفن خواهد شد. این عالم مبارز و بصیر شمه ای از زندگی نامه خود را در یک برنامه رادیویی بیان کرده بودند که بازخوانی آن به شناخت بیشتر از ایشان کمک می کند.

داماد مرحوم آیت‌الله مهدوی کنی گفت: پیکر آیت‌الله مهدوی کنی احتمالا" صبح پنج‌شنبه از مقابل دانشگاه تهران تشییع می‌شود.
حجت ا‌لاسلام میرلوحی تصریح کرد: خود آیت‌الله مهدوی وصیت کرده بود که ایشان را در حرم عبدالعظیم حسنی و در کنار قبر آخوند ملاعلی کنی دفن کنند.

آیت الله مهدوی کنی (ره) 14 خردادماه امسال، پس از حضور در مراسم سالروز رحلت امام (ره) دچار عارضه سکته قلبی شده بودند، اما تلاش پزشکان برای بازیابی سلامت جسمی ایشان بی نتیجه ماند و صبح امروز، به اراده حضرت حق، روح ملکوتی این روحانی مبارز و بصیر به ملکوت اعلا پیوست.

آیت الله مهدوی کنی و آیت الله خامنه در حرم امام


آیت الله مهدوی کنی، در یکی از برنامه های رادیو معارف، شمه ای از زندگی نامه و خاطرات خود را بازگو کرده بودند که به شدت مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت و رسانه ها به انتشار متن اظهارات ایشان پراختند.

متن سخنان این روحانی مبارز و بصیر در زیر آمده است:

" بنده محمدرضا مهدوی کنی در 14 مرداد 1310 در کن و در یک خانواده مذهبی و روستایی- شهری به دنیا آمدم. نام پدرم خواجه اسدالله است. ایشان در کن کشاورزی  و باغ و زمین داشتند که قسمتی از آن موروثی از پدرشان بود. پدرم روحانی نبودند ولی علاقه مند به روحانیت بودند. در منزل ما معمولا علما و روحانیت آن زمان رفت و آمد می کردند و من هم از بچگی با روحانیت انس داشتم.

در سن 7-8 سالگی پای منبر علمای آن زمان در کن می رفتم و منبر آنها را یاد می گرفتم و برای مادرم بازگو می کردم. گاهی از اوقات چادر مادرم را می گرفتم و به عنوان عبا روی دوشم می انداختم و سرم را هم با چیزی می بستم، مادرم می گفت: مثل آشیخ حسین  واعظ کن شدی و از من میخواست منبر آشیخ حسین را برایش بخوانم و من هم شبیه او می خواندم. سخنان را که بازگو میکردم روضه هم میخواندم. و از همان زمان علاقه مند بودم.

مادرم فاطمه نام داشت و بسیار مادر خوبی بود و بسیاری از خصوصیاتی که اگر خوب باشد و داشته باشم از مادرم ارث برده ام. ما 5 برادر و 3 خواهر بودیم که یکی دیگر از برادرهایم هم روحانی هستند.

در کن با علمایی مثل مرحوم آیت الله سرخه ای و مرحوم کلباسی و مرحوم حاج میرزا علی کنی رفت و آمد داشتیم. آیت الله سرخه ای عالم و مجتهد و مبارز بزرگی بودند که با ما رفت و آمد داشتند و مسجدشان در محله امامزاده یحیی - محله 15 خرداد است و سرانجام هم پدر زن بنده شدند. مرحوم کلباسی امام جماعت مسجد میرزا محمود وزیر در سرچشمه تهران بودند. مرحوم حاج میرزا علی کنی عالم بزرگواری بودند که در حد مرجعیت بودند و یکی از مشوقان من برای تحصیل علوم دینی بودند. ایشان نقش بسیار برجسته ای در لغو قرارداد رویتر داشتند.

خاطرات دوران کودکی

در دوران کودکی پدرم و برادران بزرگتر از خودم مراقبم بودند که با چه کسانی معاشرت می کنم و اینطور نبود که خیلی آزاد و رها باشم، البته محدود هم نبودم و یادم هست که با هم سن و سالانم بازی می کردیم چه در مدرسه و چه بیرون از مدرسه، الک و دولک و توپ بازی و... می کردیم.

یادم هست که الک ها را با چوب می زدیم. آن زمان پینه دوزی داشتیم که از ناحیه پا یک مقداری معلول بود، روزی در دکانش نشسته بود و پینه دوزی میکرد، الک من خورد به سر او و او رفت پیش پدر من و شکایت کرد که آقا رضا الک را زده به سرم. پدرم خیلی مقید بود که ما به کسی تعدی نکنیم، بدون اینکه از ما بپرسد که عمدی بوده یا سهوی یا چرا این کار را کردی، فکرشان این بود که بالاخره بی مبالاتی کردی، جلوی مردم دو سه تا سیلی به من زدند و گفتند دیگر به کسی جسارت نکنید. فقط دو مورد یادم هست که پدرم مرا تنبیه کرده باشند که یک مرتبه اش همین بود و غیر از این دو مورد یاد ندارم پدرم با من حتی بد حرف زده باشند.

یادم هست نزدیک های بلوغم که شد پدرم یک روز مرا خواست و گفت الان هیچ کس اینجا نیست و تنها هستی میدانی که آدم وقتی مکلف میشود و بالغ میشود خصوصیات جدیدی برایش پیدا می شودو اینها را باید بدانی و این مسائل را به من یاد داد. با اینکه خیلی ها این کار را نمی کردند و می گفتند این حرفها را جلوی جوانها نباید زد، ولی ایشان از همان موقع مراقب ما بودند.

آن دوران، دوران بسیار خوب و با صفا و صمیمیتی بود. صفای خودم هم بیشتر بود. شاید خوب نباشد که بگویم ولی من از بچگی خیلی اهل عبادت بودم یادم است در سن 11 سالگی تمام ماه رمضان را در گرمای شهریور ماه روزه می گرفتم. بعضی شبها مادرم مرا برای سحر بیدار نمیکرد و می گفت بیدارش نکنید که روزه نگیرد ولی من بدون سحری روزه میگرفتم. من قبل از اذان میرفتم بالای پشت بام و مناجات میکردم، و یکی از بچه های محل که اذان می گفت من بودم.

چند نکته ای که خانواده ها باید برای تربیت فرزندان بدانند این است که پدر و مادر خودشان اهل عبادت باشند، نمی شود که آنها اهل عبادت نباشند ولی بخواهند بچه شان اهل عبادت باشد. پدر من اهل جماعت بود و همیشه هرجا که بودند، مقید به نمازجماعت بود و این روی ما هم اثر میگذاشت. علاوه بر این مسائل مالی و طهارت مالی و طهارت اخلاقی هم روی بچه ها اثر دارد. بنده یادم هست از اوایل طلبگی که گاهی منبر میرفتم همیشه می گفتم نفی مطلق درست نیست. یعنی نمی شود به جوانها بگوییم سینما نروید با اینکه سینمای آن موقع خیلی بد بود. من یک مجمعی داشتم به نام مجمع صادقیه آنجا برای بچه ها و با کمک خودشان تئاتر درست کرده بودیم و موضوعات جالب و اخلاقی و ظریف برای بچه ها درست میکردیم. یا به پدر و مادرها می گفتم جمعه بچه ها را بیرون ببرید که تفریح کنند و تخلیه بشوند واگرنه سرکش می شوند و طغیان می کنند. اگر هم کاملا رها و آزاد باشند باز مشکل ایجاد میشود. اگر انسان بتواند بچه ها را کنترل و هدایت بکند بسیاری از کارها را میشود انجام داد.

اولین منبر در کن

بنده تحصیل اولیه ام در دبستان بهمن در کن بود. کلاس اول که رفتم معلمم آذربایجانی و ترک زبان بود، روز اول گفت بچه ها من می خواهم نماز شما را درست کنم. معلم های آن زمان اکثرا آدمهای متدینی بودند. او به بچه ها گفت حمد و سوره را بخوانید. من چون در خانواده یاد گرفته بودم بهتر از بقیه خواندم حتی قرائتم هم تا حدودی خوب بود. وقتی همه بچه ها خواندند به من گفت تو ملا می شوی. گذشت تا روزی که من شاید 18 سال سن داشتم. اولین شبی که در کن در حسینیه محله خودمان( محله بزرگ کن- محله سرآسیا) منبر رفتم، یک روحانی بود که از اصفهان می آمد و منبر می رفت.

آن شب به من گفت منبر برو، گفتم من بلد نیستم و تا حالا منبر نرفتم گفت حالا برو و یک چیزی بگو. الان بروی یاد میگیری و اگر خراب هم بکنی همه میدانند تازه کاری، خودت هم ناراحت نمیشوی. اما اگر درس خواندی و ملا شدی و بعد منبر رفتی و خراب کردی دیگر تا آخر نمی توانی منبر بروی و آن موقع توقع مردم هم از تو بیشتر است. من منبر رفتم، یک منبر 8 دقیقه ای و یک مسئله شرعی گفتم و قسمتی از یک خطبه امیرالمومنین را خواندم و یک روضه هم خواندم و پایین آمدم. دیدم یک پیرمردی با فاصله زیاد به من می گوید: فلانی مرا می شناسی؟ گفتم نه یادم نیست.گفت من معلم کلاس اولت هستم، بهت گفتم ملا می شی.

بعد از دوران دبستان طلبه شدم و به تهران آمدم و به مدرسه برهان رفتم. در خیابان خراسان و اولین مدرسه ای بود که بعد از 20 شهریور تاسیس شد. مدرسه کوچکی بود با 10-12 حجره کوچک. تقریبا 2-3 سال آنجا بودم و بعد به قم رفتم.

یکی از نعمت هایی که خدا به ما داد همین بود که به مدرسه برهان رفتم. مرحوم آیت الله برهان عارف بزرگی بود که در نجف تحصیل کرده بود و در تربیت طلاب روش خاصی داشت و تمام وقتش را صرف تربیت طلبه ها می کرد و تقیداتی از نظر درسی و تربیتی و اخلاقی و عبادتی برای طلبه ها داشت.چون طلبه ها آن زمان تعدادشان کم بودو بعد از 20 شهریورتمام مدرسه ها را بستند و حتی طلبه های مدرسه مروی را بیرون کردند و آنجا را هنرستان کردند، ایشان مقید بودند طلبه ها را زود معمم کنند. بعد از 5-6 ماه از ورود من، نزدیک عید غدیر به من گفتند خوب است معمم شوید. حالا سن من شاید 15 سال بود و هنوز مکلف نشده بودم. من هم چون به ایشان خیلی علاقه داشتم به پدرم گفتم من میخواهم معمم شوم، پدرم گفت آخر تو سوادی نداری، گفتم آقای برهان گفتند. حتی من لباس نداشتم ایشان گفتند من این قبایی که دارم و این عبا را به شما عاریه می دهم و تو فقط یک عمامه بخر و در عید غدیر معمم شدم.

آقای برهان خیلی روی نظم و اخلاق و تربیت طلبه ها حساس بودند و شرط کرده بودند هر طلبه ای اینجا میاید نباید نوافلش را ترک کند. شب های جمعه به ما می گفتند زود بخوابید و ساعت 2 شب میامدند و بیدارمان میکردند تا دعای کمیل و نماز شب بخوانیم. در همان سن جوانی که حدودا 16 ساله بودم ایشان ما را یک سفر عتبات بردند.

سفر به قم

سال 1325 به قم رفتم و 5-6 سال در مدرسه فیضیه بودم و بعد از آنجا به مدرسه حجتیه رفتم. دوری از آقای برهان اگرچه سخت بود ولی از وارد شدن به دریای حوزه قم خیلی خوشحال بودم. هنوز هم قم برایم خاطره انگیز است و 13 سال در آنجا بودم و به غیر از سال آخر، باقی را در حجره بودم و زندگی طلبگی داشتم. در قم با اخوی و آیت الله امامی و آقای شمس و آشیخ جواد الهی کنی هم حجره ای بودیم. همسایه های ما در حوزه آیت الله ابطحی اصفهای بود و آیت الله سبحانی که الان از مراجع هستند و من از طریق همین آقای سبحانی که شاگرد امام بود، با امام ارتباط پیدا کردم.

999 نمایش

نظر دادن