تاریخ انتشار: چهارشنبه, 05 آبان 1395 ساعت 07:18

خاطرات سیده مریم خاتمی از پدر: روزی که به مراسم عقد نوه‌اش نیامد

خاطرات سیده مریم خاتمی از پدر:

- یادم هست در بحبوحه جنگ بود و جوان‌های زیادی شهید شده بودند و جبهه‌ها احتیاج به نیروهای زیادتری داشتند. از آقا خواسته بودند اطلاعیه‌ای در این خصوص بدهند. آقا آن روز اوقاتشان خیلی تلخ بود و با ناراحتی نشسته بودند. گفتم آقا خبری است؟ گفتند به من گفته‌اند اطلاعیه بدهم مردم به جبهه بروند؛ درحالی‌که خودم اینجا نشسته‌ام و مردم را به جهاد و شهادت می‌خوانم و بعد دیدیم که با همان کهولت سن بارها به جبهه رفتند و در اواخر جنگ که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، رهبر عزیز که آن موقع رئیس‌جمهور بودند، وقتی از علما و ائمه جمعه خواستند که برای دلگرمی رزمندگان به سوی جبهه‌ها بروند، ایشان زودتر از همه شتافتند که همان سفر منجر به عفونت ریه ایشان و سپس رحلت ایشان شد. یادم است در آن موقع عقد دختر من (نوه ایشان) بود و با همه علاقه و عاطفه‌ای که به ما داشتند و می‌دانم که دوست داشتند که در عقد شرکت داشته باشند و میزان علاقه ما را نیز به خود می‌دانستند، ولی همه اینها مانع رفتن ایشان نشد و رفتن به آنجا را لازم‌تر دانستند و به اتفاق آقای سیدمحمد خاتمی به جبهه رفتند. وقتی که برای مراسم عقد خدمت حضرت امام (ره) رفتیم، یادم است اولین سؤالی که از ما کردند این بود که آقای خاتمی کجا هستند؟ و مرحوم حاج‌احمدآقا فرمودند که ایشان به جبهه رفته‌اند، به‌وضوح آثار اعجاب و رضایت را در چشمان حضرت امام می‌دیدم. عرض کردم، عواطف مانع از این نبود از کارهایی که به نظرشان رضای حق در آن است و ارجح است صرف‌نظر شود.

- رفتارشان نسبت به خانواده واقعا ممتاز بود و یکی از صفات پسندیده ایشان، فرق‌نگذاشتن بین فرزندان مخصوصا ترجیح نداندن فرزندان ذکور بود. در محیط کوچکی که ما زندگی می‌کردیم، تعصب و خرافه و افتخار به داشتن پسر، گریبان‌گیر اکثر مردم بود، ولی حتی یک‌بار احساس اینکه دختریم و کمتر از پسران، به ما دست نداد. در خانه آیت‌الله خاتمی شخصیت انسانی مطرح بود نه جنسیت افراد، اگر تشویقی بود به ‌خاطر کار خوبی بود که انجام شده بود، نه به خاطر پسربودن یا دختربودن و اگر تنبیهی بود، به خاطر کار بد‌کردن بود. اگر اصرار به تحصیل علم و فراگیری هنر و اخلاق بود برای همه فرزندان بود، اعم از دختر و پسر.

- ایشان علاوه بر مشغله‌های زیاد و تدریس، به امور خانواده نیز مشغول بودند، گوسفندان را خودشان تیمار می‌کردند، شیرشان را می‌دوشیدند و همچنین به طبیعت و زیبایی‌های طبیعت نیز علاقه داشتند؛ چنان‌که آبیاری‌کردن و کشاورزی‌کردن و کاشت گل و گل‌کاری از کارهای مورد علاقه ایشان بود.
- همیشه از افراد چاپلوس و متملق بدشان می‌آمد و می‌گفتند انسان طوری آفریده شده است که خوشش می‌آید از او تعریف شود و اگر گرفتار این بلا شود، کم‌کم تعریف‌ها و چاپلوسی‌ها را باور می‌کند و آن وقت دیگر بنده خدا نیست، اسیر خودپرستی خود خواهد شد و همه بدبختی‌ها از همین جا شروع می‌شود.

- آخرین خاطره‌ای که از پدر به ‌یادم مانده است، از آخرین روز زندگی اوست. شب آخر عمرشان من و خواهرم در بیمارستان شهدای تجریش تهران کنار ایشان بودیم. من بیشتر شب را بیدار بودم. فقط می‌دیدم لب‌های ایشان تکان می‌خورد، ولی نمی‌فهمیدم چه می‌گفتند، دو، سه بار کمکشان کردم تا دستشویی رفتند، فقط یک‌بار گفتند چرا پاهایم این‌طور بی‌حس شد. به‌زحمت راه می‌رفتند در همان حال بارها از من عذرخواهی کردند که من چقدر به شما زحمت دادم. صبح که برای نماز صبح وضو گرفتند و بر سر سجاده‌شان آمدند، دیدم آقا نماز را ایستاده می‌خواند؛ همان نشاط قبلی؛ چنان‌که گویی این او نیست که دچار مریضی شده است و بعد از نماز با همان شور همیشگی‌اش مشغول تعقیبات نماز شد و من چقدر خوشحال بودم که حالشان خوب شده است. از ایشان خداحافظی کردم و ایشان اصرار کردند که دیگر بیمارستان نیایم. می‌گفتند چون بچه‌ات مریض است، من راضی نیستم (پسر کوچکم کمی تب داشت) و او هنوز بر سر سجاده‌اش نشسته بود و مشغول دعا بود که از او جدا شدم و این آخرین دیدار من با ایشان بود.

منبع: شرق

1896 نمایش

نظر دادن