تاریخ انتشار: چهارشنبه, 05 خرداد 1395 ساعت 07:45

« شیرآباد » دقیقاً کجای جغرافیای زندگی است؟

روزنامه ایران در یک مطلب خواندنی به "همنشینی فقر و اعتیاد در کوچه پس کوچه‌های حاشیه زاهدان" پرداخت و نوشت:

کپسول‌های گاز پشت وانت بار چیده شده‌. در دوطبقه جداگانه. طبقه اول طوسی، طبقه دوم نارنجی. از همان‌ها که وقتی بچه بودیم تهیه‌اش خیلی مهم بود و تا کامیون‌هایش را می‌دیدیم، می‌دویدیم و به خانواده خبر می‌دادیم؛ پرسی گاز آمده. اینجا هم سر رسیدن این ماشین‌ها همان قدر مهم است. همه همدیگر را خبر می‌کنند، برای خریدنش. اینجا در زاهدان، بهار سال 95.

این کامیون‌ها و وانت‌های پر از کپسول گاز، اولین تصویری است که در خیابان‌های زاهدان نظرم را جلب می‌کند. چند نفری کپسول‌ها را در دست و برخی هم‌روی کول شان گرفته‌اند.

ساعت ده صبح است و آفتاب درخشان صبح گرمای جان‌بخشی دارد. نسیم خنکی هم می‌وزد. راننده توضیح می‌دهد این وقت سال در زاهدان معمولاً هوا گرم‌تر بود اما امسال نسبت به سال‌های گذشته خنک‌تر شده. بعد درباره کپسول‌های گاز و خریدارانش که همچنان با کنجکاوی نگاهشان می‌کنم توضیح می‌دهد: «هنوز گازکشی نداریم. این کپسول‌ها حسابی دردسر است. کپسولی 6 هزار تا 6 هزار و پانصد تومان. پولش حالا مهم نیست... بخر، ببر بالا. سخت است، خیلی سخت. هر دو سه هفته یک کپسول مصرف می‌شود. برای بعضی خانواده‌های پر جمعیت کمترهم دوام می‌آورد. زمستان قیمتش تا 15 هزار تومان هم می‌رسد. دولتی‌اش البته ارزان‌تر است.»

در همین موقع خانمی را می‌بینم که با چادر مشکی در حال جابه‌جا کردن کپسول‌های نارنجی‌رنگ است.

با هر کس در زاهدان حرف می‌زنی از نبود گازکشی گلایه دارد. زمستان‌ها کار سخت تر هم می‌شود. مردم مجبورند در صف‌های طولانی خرید گاز، بایستند. اگر بخواهی بی‌خیال کپسول گاز برای گرمایش خانه‌ات هم بشوی باید دنبال نفت باشی. اما به‌هرحال تقریباًهمه اهالی مجبورند برای پخت و پز، کپسول گاز تهیه کنند.

یکی دیگر از اهالی می‌گوید: «کاش برای گاز کشی فکری جدی کنند. زمستان‌ها جمع می‌شویم توی یک اتاق و با چراغ‌نفتی خودمان را گرم می‌کنیم. دخترم به خاطر بوی نفت حساسیت گرفته. محلات اعیانی این مشکلات را ندارد. شوفاژ کشی دارند. ما مجبوریم دنبال کپسول و نفت باشیم.»

به خیابان جام جم زاهدان رسیده‌ایم، همان‌جا که در میدانگاهی‌اش یک گلدان گل سفالی قرار دارد. شهناز اربابی، مدیر انجمن تلاشگران جامعه هدف زاهدان را همان‌جا می‌بینیم. زنی که سال‌هاست برای جامعه مدنی و زنان در زاهدان تلاش می‌کند. از بومی‌های شیرآباد که حالا آنجا ساکن نیست. برای رفتن به این منطقه حاشیه‌ای در زاهدان همراهی‌مان می‌کند. منطقه‌ای در شمال شرقی زاهدان که به خاطر آسیب‌های اجتماعی و محرومیتش معروف است. حتی برخی از تاکسی‌ها از رفتن به این منطقه خودداری می‌کنند. یکی از اهالی هم قبل از رفتن سفارش می‌کند: «مراقب باشید! در کوچه و خیابانش مواد مخدر مصرف می‌کنند.» اما شهناز اربابی سال‌هاست در این منطقه برای بهبود وضعیت زنان و کودکان تلاش می‌کند. این روزها هم مسئول کارگاه آموزشی و توانمندسازی زنان است.»

8 سال از آخرین سفرم به زاهدان می‌گذرد. خانم اربابی می‌گوید: «هنوز هم شیرآبادهمان وضعیت سابق را دارد. همان‌که قبلاً هم دیده‌ای. باورت نمی‌شود، هنوز هم کوچه و خیابان‌ها را آسفالت نکرده‌اند. همان‌طور خاکی است؛ اما پاتوق‌های مواد مخدر خیلی بیشتر شده. می‌گویند در شیرآباد و اطرافش 700 – 600 پاتوق مواد مخدر هست.» شیرآباد، دایی آباد و همت‌آباد 90 هزار نفر جمعیت دارند.

قبل از رسیدن به شیرآباد و محلات اطرافش خانه‌هایی را می‌بینم که روی برآمدگی کوه بنا شده‌اند. ورودمان به شیرآباد را اما خیلی زود می‌فهمم با دست اندازهای زیاد ماشین. حالا وارد کوچه‌ها و خیابان‌های خاکی شده‌ایم. همان‌طور که خانم اربابی چند دقیقه قبل برایم تصویر کرده بود. در خیابان‌ها بیش از هر چیز حضور کودکان پررنگ است. بچه‌ها دسته ‌دسته در کوچه و خیابان بازی می‌کنند. دنبال هم می‌دوند و بی‌توجه به گرد و خاک و ماشین‌های در حال عبور با پای‌برهنه مشغول بازی‌اند. خانواده‌ها اینجا پرجمعیت‌اند و هر خانواده دست‌کم 6 -5 فرزند دارد. در شلوغی صبح شیرآباد دستفروش هم کم نیست. اغلب پسربچه‌هایی که با چرخ‌های دستی خوراکی می‌فروشند. خیلی‌هایشان فلافل. بنر فلافل هامون با خط کج‌ومعوج بر بالای خیلی از این چرخ‌دستی‌ها به چشم می‌خورد. نامی که در شیرآباد مثل همه جای زاهدان محبوب است و زیاد دیده می‌شود؛ هامون.

می‌گویند از وقتی مرز پاکستان بسته ‌شده خیلی‌ها بیکار شده‌اند و به دستفروشی روی آورده‌اند، بیشتر هم فروش مواد خوراکی.

یادم هست چند سال پیش که اینجا بودم شیرآباد پر بود از چرخ‌دستی‌های کوچکی که خوراک نخود پخته عرضه می‌کردند. انگارهمان نخودهای پخته این روزها شده‌اند فلافل. یک‌جورهایی مطابق با سلیقه روز.

در گوشه و کنار خیابان‌های خاکی، زباله‌های انباشته‌شده هم به چشم می‌آیند. گویی جمع‌کردن زباله‌های این منطقه هم چندان منظم نیست. چند زن کنار خیابان نشسته‌اند و قلیان می‌کشند تا دوربین عکاسی دستمان را می‌بینند، صورتشان را می‌پوشانند. چند مرد هم کنار خیابان مواد مخدر مصرف می‌کنند، می‌گویند بیشتر شیشه و حشیش است. علنی و بدون هیچ پوششی. کودکان با پای‌ برهنه دورشان می‌دوند و با توپ‌، بازی می‌کنند با همان لباس‌های زیبای بلوچی بلوزبلند و شلوارنخی که از گرد و خاک تیره شده‌اند. کمی آن‌سوتر مردی از هوش‌رفته است. کنار چند دمپایی پلاستیکی بچگانه.

تابلوی کارگاه آموزشی و توانمندسازی شهید شوشتری من را به عالم واقعیت برمی‌گرداند. همان‌جایی که خانم اربابی و همکارانش برای زنان و کودکان منطقه تدارک دیده‌اند. کارگاه، اتاق بزرگی است با سقف ایرانیتی و پرده‌های آبی‌رنگ و موکت قهوه‌ای. کولر آبی جلوی در به خاطر قطعی برق خاموش است. اتفاقی که خیلی هم کم رخ نمی‌دهد؛ قطع شدن برق. در گوشه‌ای از اتاق چند چرخ‌خیاطی به چشم می‌خورد. روی بخش‌هایی از دیوار صنایع‌دستی، سکه دوزی و سوزن‌دوزی‌های زنان بلوچ آویخته شده. خانم‌ها دور تا دور نشسته‌اند. بیشترشان چادر مشکی بر سر دارند. چند نفری هم شال‌های رنگی. دو دختربچه که بعد می‌فهمم نرگس و زینب هستند با شال‌های رنگی‌شان در جمع می‌درخشند. به‌جز اهالی شیرآباد خانم‌های منطقه همت‌آباد، دایی آباد وکلات کامپوزیا هم برای مهارت‌آموزی به اینجا آمده‌اند. خانم‌ها زود سر درد دلشان باز می‌شود. یک هفته است آب قطع است و اهالی مجبورند از ایستگاه آب شیرین، آب بخرند. هر گالن آب شیرین 700 تومان.

پری 38 ساله است مثل اغلب اهالی شیرآباد شوهرش بیکار است. آمده تا خیاطی و بلوچ دوزی بیاموزد: «پرده دوختم. بافتنی هم یاد گرفتم. شوهرم چند سالی هست، تصادف کرده و پایش شکسته و از کار افتاده. پسر 19 ساله‌ام کارگری می‌کند و خرجمان را می‌دهد. اینجا هم سوزن‌دوزی و خیاطی یاد گرفتم اما زیاد سفارش نمی‌گیریم.» پری 6فرزند دارد 4 پسر و 2 دختر. امیدوار است با توانمند شدن در اینجا بتواند کمک‌خرج زندگی‌اش باشد. بیشتر مردان شیرآباد یا بیکارند یا به مشاغل کاذب و کارگری مشغولند. بزرگ‌ترین درد زنان منطقه هم بی‌سوادی است. برای همین است که در اینجا آموزش مهارت‌های زندگی در اولویت است.

کارگاه مجهز به 13 چرخ‌خیاطی است اما مشکل اصلی خانم اربابی و همکارانش در اینجا عرضه محصولات است: «همین‌ الان بچه‌ها توانسته‌اند تعداد زیادی مانتو، رومیزی و انواع صنایع‌دستی بدوزند اما جایی برای عرضه‌شان نداریم. از ما برای مکان برگزاری نمایشگاه، یک‌ میلیون و 300 هزار تومان خواسته‌اند. بیشتر این زن‌ها یا بدسرپرستند یا بی‌سرپرست. سواد کافی هم ندارند. کار برای آنها واقعاً مهم است. کاش نهادهای مختلف برای عرضه محصولات به ما کمک کنند.»

پری سری تکان می‌دهد: «بچه‌هایم شناسنامه ندارند برای همین هم نتوانستند مدرسه بروند. دو تا از بچه‌هایم را یک جوری ثبت نام کردم اما تا مدرسه فهمید شناسنامه ندارند بیرونشان کرد. ازدواج خودم هم ثبت‌نشده. فقط شوهرم شناسنامه دارد.»

نداشتن شناسنامه یکی از مشکلات رایج در میان اهالی مناطق حاشیه‌ای زاهدان است: «چند بار از شوهرم پرسیدم چرا شناسنامه مرا نگرفتی؟ جواب داد تو شناسنامه به چه‌کارت می‌آید. مگه قراره سربازی بروی. برای بچه‌ها هم نگرفت.»

حلیمه 24 ساله چادر سیاه‌رنگش را دورش پیچیده. چشم و ابروی سیاه دارد. زیبایی‌اش چشمگیر است: «5 سال است شوهرم کارتن‌خواب شده. چرس (حشیش) می‌کشید. خیلی تحمل کردم اما دیدم نمی‌توانم. مدتی است آمده ام خانه مادرم.» مادر حلیمه کنارش نشسته و با تکان‌های سر حرف‌های دخترش را تأیید می‌کند. پسربچه کوچکی هم کنار حلیمه نشسته، لباس بلوچی آبی‌رنگ به تن دارد. علی 6 ساله برادر اوست. بی‌هیچ لبخندی به حرف‌هایمان گوش می‌دهد.

حلیمه آهی می‌کشد: «پدرم مدتی است با زن دومش زندگی می‌کند. به ما خرجی نمی‌رساند. خرجی ما شده یارانه. اینجا هم که هر چی درست کرده ایم تا حالا فروش نرفته. با شوهرم هم که بودم بیکار بود. مدام وسایل خانه را می‌برد می‌فروخت و خرج موادش می‌کرد. توی شیرآباد هم که نه برق درست‌ و حسابی داریم نه آب. تو ماه رمضان و رجب بیشتر وقت‌ها آب قطع می‌شود.»

سمیه 15 ساله از بیکاری پدرش می‌گوید؛ اینکه آمده اینجا تا بلوچ دوزی یاد بگیرد و کمک‌خرج خانواده شود: «به خاطر نداری مجبور شدیم ترک تحصیل کنیم. همه خواهرها و برادرهایم.»

چند زن دیگر هم از وضعیت بیکاری همسرانشان می‌گویند. بیکاری و اعتیاد که بیشتر مردان شیرآباد را زمینگیر کرده.

زهرا 37 ساله است: «در هر خانه‌ای را در شیرآباد بزنی، یک معتاد می‌بینی. همه همین‌جور در خیابان‌ها افتاده‌اند. از بس همه بیکارند، معتاد می‌شوند. ترس بچه‌ها هم از اعتیاد ریخته. آنقدر که علنی شده. این روزها دست بچه‌های پنج، شش ساله هم سیگار می‌بینم. باورت می‌شود؟» من به حرف‌های زهرا گوش می‌دهم و به جوانانی فکر می‌کنم که در مسیر آمدن مان به شیرآباد دیده‌ام. به آلونک‌هایی که در روز روشن پر از جوانان معتاد بود و کودکانی که در همان حوالی بازی می‌کردند. با خودم فکر می‌کنم البته که حرف‌هایت را باور می‌کنم زهرا.

زینب و نرگس دو دختر زهرا با اینکه به ترتیب 12 و 13 ساله‌اند تا به‌ حال پا به مدرسه نگذاشته‌اند: «پولش را نداشتیم، با کدام پول بفرستم‌شان مدرسه؟» زینب، نرگس و بسیاری از کودکان شیرآباد هیچ تصوری از درس، کتاب، تخته‌سیاه و مدرسه ندارند.

کلثوم نارویی یکی از مربیان کارگاه است: «اینجا بی‌سوادی بیداد می‌کند. خیلی‌ها خودشان درس نخوانده‌اند بعد شناسنامه‌شان را داده‌اند به بی‌شناسنامه‌ها که بروند با آن درس بخوانند. وارد سیستم که می‌شوی نامشان به‌عنوان باسواد ثبت‌شده درحالی‌که بی‌سوادند. خیلی‌ها فتوکپی شناسنامه‌شان را داده‌اند که دیگران با آن درس بخوانند. همین نرگس و زینب هم تازه شناسنامه گرفته‌اند. تلاش می‌کنیم مدرسه ثبت‌نامشان کنیم اما خیلی فقیرند. پدرشان معتاد است. مشکل اینجا یکی دو تا نیست. خیلی مشکل ‌داریم. مدارس هم کم مشکل ندارند. هر کلاس 55-50 دانش‌آموز دارد. مدرسه شهید سالاری همین نزدیکی‌هاست اصلاً امکانات آموزشی ندارد.» ظهر شده و بازار مشترک شیرآباد شلوغ است. جایی که محلی‌ها مواد غذایی و سبزی‌های تازه را ازآنجا تهیه می‌کنند. می‌گویند ارزان‌تر است. مردی در میان آشغال‌ها در حال جست‌و‌جوی چیزی است. خانم اربابی تند و تند از مشکلات منطقه برایمان می‌گوید. مشکلاتی پایان‌ناپذیر از فقر، بیکاری، اعتیاد و آسفالت نبودن خیابان‌ها و نداشتن شناسنامه. مردانی که چند همسر دارند اما بیکارند و...

حالا مقابل آب‌های فاضلاب شهرک صنعتی کامپوزیا و محله دایی آباد هستیم. آب‌هایی که به‌ صورت چشمه‌های کوچک و بزرگ این‌سو و آن‌سو دیده می‌شود. می‌گویند از اینجا تا مرز پاکستان فقط 30 کیلومتر فاصله‌ داریم. در کنار این آب‌‌های آلوده و آشغال‌های اطرافش بچه‌ها مشغول بازی‌اند. آنها که می‌دوند، زمین می‌خورند، بلند می‌شوند و در عالم کودکی به چیز دیگری نمی‌اندیشند.

http://www.akharinnews.com/images/banners/1920897.jpg

824 نمایش

نظر دادن