تاریخ انتشار: دوشنبه, 11 آذر 1398 ساعت 13:25

ماجرای شهیدی که چمشش را بعد از شهادت باز کرد

طبق وصیتنامه پسرم از من خواسته بود خودم او را داخل خاک بگذارم. چادرم را به گردنم بستم و با کمک دیگران دستم را زیر سر عباس گذاشتم و او را داخل قبر گذاشتم. بوسیدمش و خدا را شکر کردم فرزندی به من داد که در طول این مدت ۲۵ سال یک لحظه هم گناه نکرد.

مادر شهید عباس زرگری می‌گوید: «در بهشت معصومه با دیدن پیکر پسرم عباس با او درددل کردم و گفتم اگر حرف‌های من را متوجه می‌شوی، چشم‌هایت را باز کن و به من نگاه کن. دیدم عباس چشم راستش را باز کرد.» شهید عباس زرگری متولد ششم بهمن‌ماه ۱۳۴۰ در شهر قم بود که در ۲۴ دی ماه ۱۳۶۵ در شلمچه در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید. او از طلاب حوزه علمیه قم بود که تحصیل در دانشگاه جبهه را ترجیح داد و داوطلبانه عازم شد. گفت‌وگوی ما با مهین اشعری‌دین، مادر شهید را پیش رو دارید. در ادامه نیز گفت‌وگوی کوتاهی با مهری زرگری، خواهر بزرگ‌تر شهید انجام دادیم.

حاج خانم کمی از زندگی خودتان بگویید. شهید در چه محیطی پرورش پیدا کرد؟
ما یک زندگی معمولی داشتیم. خانه‌مان ارث پدر همسرم بود. من چهار فرزند دارم که شهید دومین فرزند خانواده و تک‌پسرم بود. پدر شهید حدود ۱۱ سال پیش به رحمت خدا رفته است. من خودم در دوران جوانی کار خیاطی می‌کردم و خیلی منصفانه با مشتری‌ها برخورد داشتم و همیشه به مشتری‌ها می‌گفتم هرچقدر راضی هستید پول دوخت بدهید. همسرم شاطر نان سنگکی بود و به گفته خودش حتی دو رکعت نماز صبحش قضا نشده بود. هیچ وقت بدون وضو پشت پاروی پخت نان نرفته بود. هر دو در زندگی مقید بودیم لقمه حرام وارد زندگی‌مان نشود. هر چهار فرزندم فرهنگی بودند و در این زمینه فعالیت می‌کردند.

عباس هم کار فرهنگی داشت؟
عباس هنرجوی هنرستان قدس قم بود. هنوز درسش تمام نشده بود که انقلاب شد و بعد از یک سال دیپلمش را گرفت. با بچه‌محل‌هایش خیلی فعالیت می‌کردند. پشت بام می‌رفتند و «الله اکبر» می‌گفتند. پسرم موقعی که دبیرستان می‌رفت با جمع کردن یکسری از بچه‌های همفکر خودش به تظاهرات می‌رفت. یادم است سر کوچه‌ها با اسپری می‌نوشت: «اینجا به خانه امام راه دارد.» می‌پرسیدم: «این‌ها چی هست که می‌نویسی؟» می‌گفت: «مسیر‌ها را روی دیوار مشخص می‌کنم که بچه‌های محل‌های دیگر که با منطقه ما آشنایی ندارند موقع فرار دست مأموران نیفتند.» بعد‌ها پسرم معلم پرورشی یک مدرسه شد.

شهید دانش‌آموز هنرستان بود، پس چطور به حوزه علمیه رفت؟
عباس از بچه‌های شاگرد اول هنرستان کار و دانش بود. می‌توانست بدون کنکور در رشته راه و ساختمان درس بخواند که متأسفانه دانشگاه مدتی دانشجو بدون کنکور نمی‌گرفت. عباس هم رفت درس حوزه خواند. به تحصیل در امور مذهبی علاقه داشت. اما دوباره درس حوزه را رها کرد. وقتی پرسیدیم چرا این کار را کردی؟ گفت: «بچه‌ها فکر می‌کنند به خاطر فرار از سربازی درس حوزه را انتخاب کرده‌ام.» در صورتی که، چون تک‌پسر بود و سن پدرش بالا بود می‌توانست اصلاً سربازی نرود، ولی با این همه اوصاف سال ۱۳۶۰ داوطلبانه برای خدمت سربازی اقدام کرد. به سلماس یکی از شهرستان‌های استان آذربایجان غربی رفت. بعد به مهاباد منتقل شد. به من می‌گفت: «مادر بیا فرمانده لشکر ارومیه را ببین تا من را در بخش عقیدتی و سیاسی بیندازد.» به کار‌های فرهنگی و تبلیغی علاقه زیادی داشت و از آنجا تماس می‌گرفت و سفارش کتاب و نوار‌های سخنرانان معروف مانند آقای خورشیدی و... را می‌داد و ما برایش تهیه می‌کردیم. عباس مسئول خرید ابزار فرهنگی برای همرزمانش بود. زیاد فرصت نمی‌کرد که به مرخصی بیاید. خودش می‌گفت پشت تمام پول‌هایی که برای خرید دستش بود می‌نوشت: «امام را دعا کنید» که فرمانده‌اش بار‌ها به او گفته بود دموکرات شما را شناسایی می‌کنند و ممکن است شهیدت کنند. از این به بعد لباس یقه آخوندی نپوش و محاسن خودت را بلند نکن. اما عباس در جواب گفته بود: «مدل لباسم را عوض نمی‌کنم هرچه که سرنوشتم باشد همان است.»

آرزوی شهادت داشت؟
بله؛ همیشه به من می‌گفت: «مامان برای من دعا کن که اگر شهید شدم جنوب شهید شوم نه در غرب کشور!» به او می‌گفتم: «چرا این حرف را می‌زنی؟» می‌گفت: «در غرب کشور دشمن از پشت به صورت نامردانه خنجر می‌زند، اما در جنوب دشمن رودررو حمله می‌کند. نهایتاً یکی می‌زنی دو تا می‌خوری یا برعکس!» وقتی که عباس در ارتش دو سال سربازی‌اش طی شد، چون به رشته راه و ساختمان علاقه داشت به مدت ۹ ماه هم با شهرسازی مهاباد همکاری کرد. مدل‌هایی که دموکرات‌ها و کومله در شهر مهاباد می‌ساختند ایشان با گروهشان می‌رفتند خراب می‌کردند. ضدانقلاب شناسایی‌اش کرده بود و می‌خواستند ترورش کنند. به همین خاطر پسرم یک مدتی محافظ داشت. خلاصه یک مدتی بعد به قم برگشت و درس حوزه‌اش را ادامه داد.

ایشان که دو سال خدمتش در مناطق جنگی بود چطور شد دوباره به جبهه رفت؟
عباس هیچ‌وقت ارتباطش را با جبهه قطع نکرد. همیشه برای تبلیغات در مسیر جبهه تردد می‌کرد. حتی یکبار ماه رمضان به جبهه رفته بود. پسرخاله خودم که همرزم عباس بود برایم تعریف کرد: «یکبار عباس را در گرمای اهواز دیدم. به او گفتم دزفول می‌روم با من می‌آیی؟» عباس گفت: «سه روز دیگر مانده تا ماه رمضان تمام شود. الان نمی‌توانم با شما بیایم.» به او گفتم: «چطور توانستی در هوای گرم اینجا روزه بگیری؟» گفت: «تا الان گرفتم و خدا کمکم کرده و بقیه را کمک خواهد کرد.» پسرم بار آخری که به جبهه رفت برای شرکت در عملیات رفت.

کدام عملیات بود؟ نحوه شهادتش چطور بود؟
برای شرکت در عملیات کربلای ۵ رفت. رزمنده لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب قم بود. یکی از دوستانش تعریف می‌کرد: «شبی که عباس به شهادت رسید تا صبح بیدار بود و نماز می‌خواند و دعا می‌کرد. بعد راهی عملیات شدیم.» پسرم ۲۴ دی ماه ۱۳۶۵ مورد اصابت رگبار مسلسل دشمن قرار گرفت و به فیض شهادت رسید. وقتی که پیکرش را آوردند دیدم درسه جای بدنش اثر سوراخ گلوله است. بعد از تشییع در گلزار علی ابن جعفر قم خاکسپاری شد.

ماجرای گشودن چشم شهید چه بود؟
بعد از شنیدن شهادت عباس خیلی گریه کردم و رفتم سردخانه بهشت معصومه. آن روز ۱۰۶ شهید آورده بودند. برگه‌ای روی در نوشته بودند که اجازه ورود به داخل سردخانه را نمی‌دادند. فردایش اجازه ملاقات دادند. طبق عادتی که با پسرم داشتیم همیشه در کار‌ها با هم صحبت و اختلاط می‌کردیم. شروع کردم با پیکرش صحبت کردن. عباس، چون خطاط بود به من می‌گفت: «مامان موقعی که شما با من صحبت می‌کنید نمی‌توانم خطم را تمرین کنم.» من به عباس گفتم تا توی صورتم نگاهم نکنی احساس می‌کنم حرف‌های من را متوجه نمی‌شوی! ناگهان دیدم عباس چشمش را باز کرد. پسرم آرزوی شهادت داشت و خدا هم او را به آرزویش رساند. وقتی که به من خبر دادند عباس زخمی شده است گفتم من آمادگی دارم بگویید که شهید شده است. عباس ۵۵ روز بعد از فوت پدرم به شهادت رسید.

همیشه پسر‌ها یک رابطه خاصی با مادرشان دارند؛ رابطه شما چطور بود؟
پسرم خیلی با من رفیق بود. شب‌ها که به خانه می‌آمد من که خیاطی می‌کردم برای من حدیث می‌خواند. عباس شب‌ها پایگاه چمران می‌رفت و با هنر خطاطی‌اش، پلاکارد و خط می‌نوشت. شب‌ها دیر به خانه می‌آمد، می‌دید که هنوز بیدارم و دارم خیاطی می‌کنم. من را می‌بوسید و به من می‌گفت: «فکر نکن خواندن نماز شب و العفو گفتن فقط عبادت است همین که شما با خیاطی کردن در امور زندگی به پدر کمک می‌کنید عبادت است. هر دفعه که سوزن چرخت بالا و پایین می‌رود به نوعی ذکر العفو گفتن است.» موقعی که می‌خواست جبهه برود از زیر قرآن ردش کردم، ولی او را نبوسیدم. گفتم: «وقتی که ان‌شاءالله برگشتی می‌بوسمت.» دیدم چند قدم جلو رفت و برگشت به من گفت: «امکان دارد شما بعداً بتوانی من را ببوسی ولی من نمی‌توانم شما را ببوسم.» دو بار من را بوسید و رفت؛ تا موقعی که پیکرش را آوردند و در بهشت معصومه او را بوسیدم. هم‌اکنون تمام وسایل شخصی عباس و عکس‌های او، چفیه و مهر خونی‌اش به عنوان آثار جنگی توسط بنیاد شهید در موزه شهدا نگهداری می‌شود.

پسرتان وصیتنامه هم داشت؟
بله؛ عباس در هر دو عملیات کربلای ۴ و ۵ که در سال ۱۳۶۵ شرکت داشت وصیتنامه نوشته بود. طبق وصیتنامه پسرم از من خواسته بود خودم او را داخل خاک بگذارم. چادرم را به گردنم بستم و با کمک دیگران دستم را زیر سر عباس گذاشتم و او را داخل قبر گذاشتم. بوسیدمش و خدا را شکر کردم فرزندی به من داد که در طول این مدت ۲۵ سال یک لحظه هم گناه نکرد.

خواهر شهید
تفاوت سنی شما با شهید چند سال است؟ گویا برادرتان با شما همکار بود؟
من متولد ۱۳۳۵ هستم و پنج سال از شهید بزرگ‌تر هستم. موقعی که من مدیر مدرسه بودم، ایشان معلم پرورشی بود و همیشه می‌گفت: «هرکاری می‌کنید برای رضای خدا انجام دهید و اجر و مزد آن را از خدا بگیرید.» شیفت بعدازظهر مدرسه سمیه که پسر‌ها بودند برادرم به عنوان معلم پرورشی فعالیت داشت. مدرسه کتابخانه نداشت خود عباس کار‌های اولیه را برای افتتاح کتابخانه انجام داد. بعد که جبهه رفت طی نامه‌هایی که برای هم می‌نوشتیم به من گفت: منتظر بودجه نباشید. خودتان کتاب‌ها را تهیه کنید که ما توانستیم در چهلم شهید کتابخانه مدرسه به نام «شهید عباس زرگری» را افتتاح کنیم. هنوز با گذشت ۳۳ سال از شهادت برادرم این کتابخانه فعال است. خود شهید مناجات‌نامه‌ای داشت که از او به یادگار مانده است.

این مناجات‌نامه اثر خود شهید بود؟
بله، مناجات‌نامه‌ای که عباس نوشته بود الان در کتاب جمین‌های خونین که زندگینامه روحانیون قم را دربردارد، به چاپ رسیده است. در بخشی از مناجات‌نامه‌اش به این صورت گفته است: «بارخدایا از کار‌هایی که کرده‌ام به تو پناه می‌برم. از اینکه حسد کرده‌ام، تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی‌دانستم، زیبایی قلم را به رخ کسی کشیدم، از اینکه در موقع غذا خوردن به یاد فقیران نبودم، از اینکه مالی به تو تعلق داشت از خود حساب می‌کردم، از اینکه مرگ را فراموش کردم، از اینکه گاه‌گاه خندیدم و سختی آخرت را فراموش کردم، از اینکه زبانم را به لفظ بیهوده آلوده کردم، از اینکه منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند و...»

چه خاطره‌ای از شهید برایتان ماندگار شده است؟
موقعی سنگ قبر برادرم را انداخته بودند، ما در جریان نبودیم. آن زمان رسم بود که روی اغلب مزار شهدا می‌نوشتند رزمنده بسیجی... همان روز‌ها من خواب عباس را دیدم. در خواب به من گفت: به آن‌ها بگویید روی سنگ مزارم بنویسند: «طلبه و معلم شهید» ضمناً سن من را هم اشتباهی ۱۵ سال نوشته‌اند که بگو اصلاح کنند. من رفتم سر قبر برادرم دیدم واقعاً به همین صورت است. به مسئولان گلزار گفتم و آن‌ها هم طبق خواسته خود شهید این موارد را اصلاح کردند.
 
منبع:جوان
1038 نمایش

نظر دادن