تاریخ انتشار: دوشنبه, 18 اسفند 1393 ساعت 09:52

ناگفته‌های جعفری‌گیلانی درمورد آیت‌الله هاشمی

حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ محمد جعفری گیلانی در سال 1318 در شهرستان رودسر گیلان متولد شد، در سال 1327 به همراه خانواده به قم مهاجرت کرد و از سال 1332 وارد حوزه علمیه قم گردید. وی پس از طی مقدمات علوم اسلامی، دروس سطح را نزد اساتید بنام آن زمان حضرات آقایان امینیان، آدینه‌وند، ستوده، صالحی نجف آبادی، و مشکینی گذراند و از سال 1340 به حوزه درس خارج فقه و اصول حضرت امام خمینی وارد شد و از درس فقه آیت‌الله حاج آقامرتضی حائری و اسفار آیت‌الله جوادی آملی نیز بهره برد. جعفری گیلانی که از سالها پیش از شروع نهضت اسلامی شیفته حاج آقا روح‌الله شده بود، از آغاز نهضت با ایشان همراه شد و بارها و سال‌ها درد و رنج زندان و شکنجه را تحمل کرد. وی در ماههای آغازین پیروزی انقلاب اسلامی از سوی حضرت امام مامور رسیدگی به مشکلات شهرهای مختلف گیلان گردید و از فروردین 1358 به همراه چند تن از دوستان خود، دفتر تبلیغات اسلامی قم را بنیاد نهاد. جعفری گیلانی که تا سال 1371 عضو هیات مدیره و قائم مقام دفتر تبلیغات اسلامی بود، از سال 71 تا 81 ریاست این نهاد با برکت حوزه را عهده‌دار گردید. ایشان از سال 81 تاکنون از سوی رهبر معظم انقلاب عضویت هیات امنا دفتر تبلیغات و ریاست آن را نیز به عهده دارد.

به گزارش آخرین نیوز، جعفری گیلانی طی دهه اخیر از سوی رهبری عضو شورای سیاست‌گذاری ائمه جمعه کشور بوده و نمایندگی دور اول مجلس شورای اسلامی از لنگرود را نیز تجربه کرده است. وی که از یاران قدیمی آیت‌الله هاشمی رفسنجانی در مبارزه بوده و با فعالیت‌های مبارزاتی حیرت‌آور ایشان آشنایی کاملی دارد، در گفت‌وگو با روزنامه جمهوری اسلامی گوشه‌ای از مجاهدت‌های این شناسنامه انقلاب را مطرح کرده است که ملاحظه می‌فرمایید:

* با تشکر از حضرت عالی، در ابتدا بفرمایید چه سالی وارد حوزه علمیه قم شدید و چگونه با حضرت امام آشنا شدید؟

من از چهارم ابتدایی، یعنی سال 1327 در قم بودم، اما از سال 1332، درس طلبگی را شروع کردم، و از سال 1340 در درس حضرت امام حاضر شدم. در سال 1338 اتفاقی در قم افتاد که ما را با امام کاملاً آشنا کرد و آن این بود که یک زن که مدعی بود آقا شریعتمداری او را صیغه‌ کرده، از لج ایشان در داروخانه بیمارستان فاطمی کشف حجاب کرد و بعد با سر برهنه آنجا داد بیداد راه انداخت. دو تا از طلبه‌های ترک که شاهد ماجرا بودند، برآشفته می‌شوند و با این خانم درگیر می‌شوند. رئیس شهربانی قم در آن زمان سرهنگ سجادی بود که آدم خوبی نبود. ایشان هر روز هم در منزل حضرت آیت‌الله‌العظمی بروجردی حاضر می‌شد و آنجا می‌نشست. آیت‌الله بروجردی در سال‌های آخر مرجعیت خود، به ویژه سالهای 35 به بعد، خیلی مقتدر بود، وضع حوزه هم آن طور که من یادم هست، خیلی فرم خوبی گرفته بود و افراد سعی می‌کردند خود را به ایشان نزدیک کنند. این آقای سجادی بقدری برای اطرافیان آیت‌الله بروجردی محترم بود که وقتی می‌رفت، همه تمام قد برای او بلند می‌شدند، و معروف بود آنجا که می‌رفت – خودم هم دیده بودم-. می‌گفت من روزه‌ام و خواهش می‌کنم با دست مبارکتان به من افطار بدهید! یکی از بزرگان نقل می‌کرد که گاهی می‌شد شش، هفت مرتبه افطار خود را می‌شکست! می‌گفت مستحب است اگر روزه مستحبی باشد، هر کس دعوت به غذا کرد افطار کنی. یک بار می‌رفت پیش حاج احمد می‌گفت من روزه‌ام و افطار می‌کرد، بعد می‌رفت پیش دیگری تا آخر می‌رفت خدمت آقای بروجردی که با دست خودش لقمه در دهانش بگذارند!. سرهنگ سجادی در قم هم کار ساواک را انجام می‌داد و هم کار شهربانی را. با این‌که سال 37 ساواک در قم تاسیس شده بود، اما رئیس ساواک که سرهنگ قلی‌حسین بود، در برابر سجادی کاره‌ای نبود. همین آقای سجادی دستور داد این طلبه‌ها را دستگیر کردند و هر دو را از شهربانی که در جای فعلی مدرسه آیت‌الله گلپایگانی بود، تا دستگاه قضایی که آن طرف پل بود، پیاده بردند. طلبه‌ها مطلع شدند و در فیضیه تجمع کردند. آقای محمدجواد حجتی روی سنگ داخل مدرسه که بعداً مشهور به «حجرالانقلاب»، شد ایستاد و چند دقیقه‌ای از فجایع شهربانی و کارهای پلیدی که رئیس شهربانی انجام می‌دهد، صحبت کرد. بعد از صحبت ایشان حدود سیصد چهارصد نفر از طلبه‌ها - آن زمان حوزه قم بیش از چهار هزار طلبه نداشت - که ما هم با آنها بودیم، راه افتادیم رفتیم منزل آقای بروجردی. خود ایشان بیرون تشریف نیاوردند اما آقای حاج ابوالفضل زاهدی آمدند گفتند آقای بروجردی فرمودند حاج احمد رفته تهران و نیست، شما متفرق بشوید ایشان که آمد من می‌گویم اقدام کنند. 7-8 روز منتظر ماندیم، اقدامی نشد، طلبه‌ها تصمیم گرفتند بروند منزل مراجع. حدود چهل نفر جمع شدیم که امثال آقای آل‌طاها و خسروشاهی هم بودند. اول رفتیم منزل آقای مرتضوی لنگرودی، من الآن از صحبت‌های ایشان چیزی به یاد ندارم ولی اینقدر میدانم که خیلی صحبت‌های ساده‌ای بود که طلبه‌ها خوششان نیامد. و بعد هر شب می‌رفتند منزل یکی از مراجع و بزرگان حوزه. یک شب منزل آقا مرتضی حائری، شب بعد منزل آقای شریعتمداری، بعد منزل آقا نجفی و آقای زنجانی پدر آقا موسی زنجانی.

* این حرکت شما حمایت از آقای شریعتمداری محسوب نمی‌شد؟

چرا، بهره غیر مستقیم را ایشان می‌برد اما در مجموع علیه رئیس شهربانی بود. آقای زنجانی گفت این حرکت شما فایده‌ای ندارد، من خودم می‌روم خدمت آقای بروجردی پیشنهادی می‌دهم ایشان قبول می‌کنند اما من هنوز به خانه نرسیده نظر ایشان را عوض می‌کنند. خلاصه شب آخر قرار شد برویم خانه حضرت امام. من قبلاً امام را دیده بودم اما از نزدیک صحبت ایشان را نشنیده بودم. آقایان آل‌طاها، املشی، خسروشاهی، گرامی و تیپ‌های جوان آن روز که انگیزه برای کار کردن داشتند، در این جلسه حضور داشتند. آقای آل‌طاها که از شاگردان حضرت امام بود، قضیه را تشریح کرد. امام فرمود بله خبردار شدم، چرا حرکت دسته جمعی کردید و به منزل آقای بروجردی رفتید و ایشان را به زحمت انداختید؟ ایشان اعلم هستند و باید همه در زیر علَم ایشان باشیم. ما می‌دانستیم امام با آقای بروجردی اختلافاتی دارند اما بنا کرد به حمایت از ایشان و گفت: اصلاً شما می‌دانید جمعیت تحریک‌کننده است؟ اگر یک طلبه دست می‌برد و سنگی می‌انداخت به پاسبان و پاسبان دست به اسلحه می‌برد و در این بین چند نفر کشته می‌شدند، جواب این خون را چه کسی می‌خواست بدهد؟. راهش این نبود که شما انجام دادید، راهش همین است که الان آمدید اینجا. می‌آمدید با ما صحبت می‌کردید و ما خدمت آقای بروجردی می‌رسیدیم و مشکل را حل می‌کردیم. بعد گفت شب جمعه می‌روم و به آقای بروجردی مطالب را می‌گویم. آن شب آن‌قدر امام زیبا و قشنگ صحبت کردند که همه مسحور شدند و قابل مقایسه با صحبت آقایان دیگر نبود. ما با یک دنیا امید از منزل حضرت امام بیرون آمدیم و از آنجا ما شیفته حضرت امام شدیم و بعدازظهرها می‌رفتیم مسجد سلماسی پای درس و ایشان را می‌دیدیم تا سال 1340 که به درس خارج رسیدم و رسماً در درس امام حاضر می‌شدم.

* کارهای سیاسی شما از چه زمانی آغاز شد؟

شروع آشنایی من با مبارزان از سال 1340 بود. در این سال که آیت‌الله بروجردی از از دنیا رفتند، ما در حجره 20 فیضیه با آقای گرامی با هم بودیم، آن زمان مدرسین حوزه تشکلی نداشتند، می‌آمدند حجره ما تحت عنوان هیات علمیه و برای مراسم‌های آقای بروجردی برنامه‌ریزی می‌کردند. بعدها رئیس ساواک می‌گفت انقلابیون آنجا جمع می‌شوند و جلسه می‌گیرند و تو لیدر آنها هستی، حال آن که ما در این حد نبودیم، آنها بخاطر آقای گرامی که ما پیش ایشان درس هم خوانده بودیم، می‌آمدند. افرادی مثل آقای ربانی شیرازی، منتظری، ربانی املشی، هاشمی رفسنجانی، سبحانی و مکارم در حجره ما برنامه‌ریزی می‌کردند، بعد طلبه‌ها در مدرسه خان جمع می‌شدند و راه می‌افتادند می‌رفتند مسجد اعظم و آقای فلسفی منبر می‌رفت. قبل از سخنرانی آقای فلسفی هر روز یکی از همان اساتید سخنرانی می‌کردند تا یک روز نوبت به آقای هاشمی رفسنجانی رسید، اینقدر آقای هاشمی شیوا و صریح صحبت کرد که مثل بمب صدا کرد. هر کوی و برزنی که ما آن روزها می‌رفتیم، بحث بود که این آقای هاشمی کی هست؟ کجا بوده؟ و چقدر خوب صحبت می‌کند. از نظر من آقای هاشمی سبک منبر را عوض کرد و عصر هاشمی از آنجا شروع شد، از آن روز هاشمی سر زبان‌ها افتاد و در حوزه چهره شد. تا آن روز خواص ایشان را می‌شناختند اما برای عموم از آنجا شناخته شد.

* شما خودتان آیت‌الله هاشمی را از قبل می‌شناختید؟

بله، من از سال 1336 ایشان را می‌شناختم، ایشان خانه‌ای در کوچه آبشار داشتند، من و آقای گرامی یک شب مهمان برادر او بودیم و برادر ایشان ما را منزل آقای هاشمی مهمان کردند. اولین بار بود ما که ما راحتی یا مبل را منزل آقای هاشمی دیدیم! من در عمرم مبل ندیده بودم. آن زمان معروف بود که وضع مالی آقای هاشمی خوب است. به خیلی از بزرگان حوزه که الآن جزء مراجع هستند شهریه می‌داد!. ولی از سال 40 چهره شدند. از همان سال آقای هاشمی ابتکاری به خرج دادند و سالنامه مکتب تشیع را راه انداختند. در آنجا ایشان چند تا مقاله داد و دیگران از مقاله ایشان فهمیدند که خیلی آدم پر مغز و دارای فکر واندیشه و ایده است. مقالات ایشان هم خیلی صدا کرد. تا این که از سال 1341 مبارزات شروع شد و باز هم جلسات مبارزان بخاطر آقای گرامی در اتاق ما بود. من پذیرایی می‌کردم و بعد هم در جلسه می‌نشستم. همه مبارزان و حامیان امام در آن زمان می‌آمدند مثل آقای منتظری، ربانی شیرازی، ربانی املشی، مقام معظم رهبری، آقای سید محمد خامنه‌ای، نهاوندی وخلخالی. سلسله جنبان این جمع در همان زمان آقای هاشمی بود.

* با رحلت آیت‌الله بروجردی چه تحولاتی اتفاق افتاد که حضرت امام نهضت خود را شروع کردند؟

زمانی که آیت‌الله بروجردی، زنده بود، رژیم می‌خواست اصلاحات ارضی، آزادی زنان و ملی کردن بعضی چیزها را اجرایی کند، چون کندی وقتی آمده بود ایران از شاه خواسته بود اصلاحاتی را علیه کمونیست‌ها و مارکیست‌ها انجام دهد تا جلوی پسشرفت آنها گرفته شود. آن موقع توده‌ای‌ها در ارتش فعال بودند و فعالیت‌های زیر زمینی گسترد‌ای داشتند، اما شاه جرات نکرد تا زمانی که آقای بروجردی زنده است، اقدام کند. پس از آقای بروجردی نیز برای آزمایش، انجمن‌های ایالتی ولایتی را پیش کشیدند. روز بیست‌وهشتم فوت آقای بروجردی امینی نخست‌وزیر شد و روزنامه‌ها تیتر زدند «دولت انقلابی با برنامه‌ها انقلابی»، و امینی زمزمه‌های اصلاحات ارضی را در مصاحبه‌ها مطرح کرد و داشت ذهنیت‌ها را آماده می‌کرد، حتی گفت من ده هکتار زمین دارم و آن را دادم به کشاورزها و دهقانان آزاد. خود امینی را آمریکاهایی‌ها بر شاه تحمیل کرده بودند، امینی بعد از چهلم آقای بروجردی آمد قم و رفت خانه مراجع وقت آیت‌الله گلپایگانی، شریعتمدار، نجفی و آخر رفت منزل حضرت امام. امام به استقبال ایشان نرفت و بدرقه هم نکرد. آقای عقیقی بخشایشی در جلسه حضور داشت و همه مطالبی که حضرت امام فرموده بود را نوشته و در روزنامه وظیفه آن روز که خیلی خواننده داشت چاپ شد. امام تمام آنچه مفاسد در کشور بود را مطرح کرد و فرمود لزومی ندارد کوچه و خیابان‌های قم راه بروید، بروید مفاسد را اصلاح کنید، ورشکستگی کشور را درست کنید و دست اجانب امریکا و انگلیس را از کشور کوتاه کنید. وقتی صحبت امام منتشر شد، از آن روز جامعه یک طور دیگری به امام نگاه می‌کرد و صحبت‌های حاج آقا روح‌الله همه جا نُقل مجالس بود. حاج آقا روح‌الله پس از این با متانت خاصی می‌آمد درس و می‌رفت تا همین آقای امینی لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی را پیش کشید. نُه نفر از مراجع و بزرگان حوزه جلسه‌ای تشکیل دادند و تا آنجا که یادم هست قرار شد به علَم تلگراف بزنند و اگر نشد به شاه بزنند. مرحوم آقای فلسفی هم در تهران علیه انجمن‌های ایالتی ولایتی سخنرانی می‌کرد تا سرانجام با فشار علما و مراجع، علَم عقب نشینی کرد اما عقب نشینی او تاکتیکی بود و بعد از مدتی روزنامه‌ها نوشتند اعلی‌حضرت در نظر دارند اصلاحاتی انجام دهند.

تا آن زمان آن نُه نفر با هم متحد بودند اما وقتی بحث رفراندوم و مواد شش‌گانه پیش آمد شاه تصمیم گرفت خودش وارد عمل شود، مراجع هم مجددا آن جلسات را تشکیل دادند. حضرت امام در یکی از این جلسات فرمود از بین ما یک نفر پرچمدار بشود و بقیه زیر پرچم ایشان باشیم. یکی از آن بزرگان که از دنیا رفته است، می‌گوید برویم آیت‌الله خوانساری را از تهران بیاوریم و همه زیر پرچم او قرار بگیریم. امام با اینکه ایشان برای آقای خوانساری جنبه عصمت قائل بود ولی می‌گفت آقای خوانساری اینکاره نیست. آن جلسه تلخی بود و از آنجا اختلافات شرع شد و قرار شد از این پس، هر کس اعلامیه جداگانه بدهد. از اینجا بود که امام محکم جلو آمد و از آن جا شناخته شد. من یادم هست در جریان رفراندوم آن چنان مسلط بر اوضاع شده بود که وقتی دستور داد کسی در روز رفراندوم از خانه بیرون نیاید، مردم هم نیامدند. سه روز قبل از رفراندوم شاه آمده بود قم، واقعاً مردم به استقبال نیامدند. این‌ها رفتند، صد و پنجاه اتوبوس از شهرهای دیگر آدم آوردند که برای یک ساعت جلوی شاه جاوید شاه بگویند. آن روز ما از حجره‌های مدرسه خان میدان آستانه را می‌دیدیم. هوا خیلی سرد بود و افرادی را که آورده بودند می‌لرزیدند، و بعضی جاها، چرت می‌زدند و می‌خوابیدند. ارسنجانی که وزیر کشاورزی بود و قبلاً سابقه مارکسیستی داشت، آمد جلوی شاه خطابه‌ای ایراد کرد که اعلیحضرتا می‌بینید مردم غیور قم چگونه از شما استقبال کردند؟! شاه هم بنا کرد به صحبت کردن و هر چه فحش بود را نثار علما و مراجع کرد. محور بحثش این بود که عمّال مخرب و ارتجاع سیاه دست در دست هم دادند و ما باید با این‌ها مبارزه کنیم. آن قدر توهین کرد که همه بر آشفته شدند. بعد از آن، رفراندوم را برگزارکردند و گفتند از جمعیت 25 میلیونی، مثلاً 6 میلیون رای دادند، در صورتی که ششصد هزار نفر هم پای صندوق‌ها نرفته بودند. این شکست بزرگی برای شاه بود لذا منتظر این بود که تلافی کند و تلافی هم کرد. روز 2 فرودین 42 که مصادف با روز شهادت امام صادق(ع) بود به مدرسه فیضیه حمله کردند. آن روز ما خانه امام نشسته بودیم، دیدیم سیصد یا چهارصد نفر در حیاط امام حضور پیدا کزدند که همه قیافه غیر معمول داشتند و ما نمی‌دانستیم چه خبر است. اینها مرتب صلوات می‌فرستادند. آقای حجتی کرمانی صحبت کرد بعد آقای مروارید صحبت کرد و وسط صحبت آقای مروارید که می‌خواستند صلوات بفرستند، یکنفر گفت آقایان صلوات نفرستید که آقا ناراحت می‌شود. بعد آقای خلخالی از دور صدا زد، آقا این جور نفرمودند، ایشان فرمودند هر کس امروز نظم جلسه را بهم بریزد و صلوات بی‌جا بفرستد، من می‌روم در صحن حرم و گفتنی‌ها را در صحن خواهم گفت، که اینها ساکت شدند. بعد از ظهر همان روز آقای گلپایگانی به مناسبت شهادت امام صادق(ع) در مدرسه فیضیه مجلس گرفتند و همان افراد که بعداً معلوم شد کماندوها هستند که آمدند قم را به هم بریزند، در این مجلس هم حضور پیدا کردند. اول آقای آل‌طاها منبر رفت و اینها آن‌قدر صلوات فرستادند که نتوانست صحبت کند. بعد آقای انصاری قمی شروع کرد به صحبت کردن و این‌ها دوباره شروع کردند صلوات می‌فرستادند و ایشان هم نتوانست صحبت کند و به هم ریخت و بلند شدند. در این حین یکی بلند شد و گفت نثار روح رضا شاه کبیر صلوات!. این را که گفت، همه فهمیدند اینها مامور هستند و آمده‌اند که جلسه را بهم بریزند. از اینجا دیگر زد و خورد شروع شد.

* در مقابل سیصد تا چهارصد نفری آنها، طلبه‌ها چقدر بودند؟

فیضیه از جمعیت پر بود. جمعیت عجیبی آمده بودند اما خیلی‌ها فرار کردند و تنها عده قلیلی ماندند و تا نُهِ شب در دالان مدرسه با آنها مبارزه کردند. تا شش و هفت روز خفقان بود و کسی جرات نداشت حرف بزند تا این که اعلامیه مشهور امام مبنی بر «شاه دوستی یعنی غارتگری» صادر شد و جو را شکست. از این پس رژیم تصمیم گرفت حوزه را خلوت کند و شروع کرد به سربازگیری. دهها تن از طلبه‌ها را بردند سربازی. آقای هاشمی رفسنجانی هم از این افراد بودند و تحول خوبی هم در سربازخانه ایجاد کرد. آقای هاشمی مرخصی گرفته و با همان لباس سربازی خدمت حضرت امام آمده بود، حضرت امام هم خیلی از آقای هاشمی تجلیل کردند، تعبیر امام این بود که امیدواریم شما تمام آموزش‌ها را ببینید و این آموزش‌ها بکار اسلام بیاید.

در همین مقطع شاه تصمیم گرفت بهداشت قم را سامان دهد مثلا بیمارستانی بسازد که بزرگترین بیمارستان خاورمیانه‌اش کند. دیگر این که دانشگاه اسلامی درست کند، هدفش این بود که جایی مثل الازهر درست کند و طلبه‌ها را به این دانشگاه بکشاند. که امام در یک سخنرانی به آنها توپید و فرمود طلبه‌ها را زدید و حالا آمدید دانشگاه بسازید! و شاه عقب نشینی کرد. بعد از مدتی دیدیم بحث دارالتبلیغ مطرح شد. اواخر سال 42 زمینی را کلنگ زدند و گفتند می‌خواهند ساختمان عظیمی بسازند و دارالتبلیغ را تاسیس کنند. بعد از مدتی دیدیم همین ساختمان میدان شهدا را خریدند. این ساختمان را آلمان‌‌ها در سال 1307 ساخته بودند. رضا شاه از انگلیسی‌ها دو کارخانه پارچه بافی و قند خواسته بود و آنها نمی‌دادند. هیتلر که آمد، آلمان‌ها حاضر شدند بدهند و ساختمان‌ کارخانه‌ها را شش ماهه ساختند و پایگاه آنها اینجا بود. این ساختمان آنقدر قشنگ ساخته شد که گرمایش و سرمایش آن به صورت طبیعی تامین می‌شد، قطر دیوار آن 80 سانت است، در سه طبقه که الان چهار طبقه شده. در زیر زمین آن نهر آب از وسط اتاق‌ها می‌گذشت و اتاقها را خنک می‌کرد، یک بادگیر بزرگ هم داشت که باد به این آب بخورد و بیشتر خنک کند. بعد از شهریور 1320 که رضاشاه فرار کرد، آلمان‌ها این ساختمان را به نود هزار تومان به حاج محمد آقازاده که یکی از ثروتمندان قم بود، فروختند و ایشان هم آن را به مهمان خانه خوبی تبدیل کرد. پس از آن یک‌دفعه ما متوجه شدیم که آقای شریعتمدار این ساختمان را به نهصدهزار تومان خریده و با جذب شاید 200 نفر طلبه، آنجا را به دارالتبلیغ تبدیل کردند. بعد که متوجه شدیم ایشان برای انحراف در مبارزه دارالتبلیغ را تاسیس کرده، خیلی‌ها به امام مراجعه کردند که امام فرمود من هنوز احساس خطر نکردم، ولی اگر روزی احساس خطر کردم، دستور می‌دهم هر آجری دست یک طلبه باشد!.

* این که ایشان برای انحراف در مبارزه این کار را کرده باشد، برای شما محرز بود؟

بله، بگونه‌ای که بعضی از انقلابیون از کنار دیوار دارالتبلیغ هم نمی‌رفتند، می‌گفتند بوی کفر می‌دهد!. البته آقای شریعتمداری در مراحل اولیه نهضت همراه بود و اطلاعیه می‌داد اما گذاشت کنار و بهترین دلیلش ارتباط ایشان با شاه از سال 1325بود. شاه در آن سال بخاطر جریان پیشه‌وری و سقوط کمونیست‌ها که شش ماه تبریز را گرفته بودند، به مناسبت پیروزی ارتش به تبریز رفته بود و ایشان در استقبال از شاه سخنگوی علما بود، شاه خوشش آمد و از ایشان دعوت کرد بیاید تهران، هدفشان این بود که نماینده‌اش کنند، بعد دیدند آدم قابلی است گفتند برو قم مرجع تقلید شو!. ایشان زمان آقای بروجردی رساله داشت و پول زیادی در اختیارش بود و مرتب با او در ارتباط بودند. رابط بین شاه و آقای شریعتمدار، عباس بهادری سناتور انتصابی آذربایجان بود و در این اوآخر با علم وزیر دربار ارتباط مستقیم داشت.

* مرحوم آقای شریعتمداری تنها همراهی نمی‌کرد، یا کارهای ایشان جنبه منفی هم داشت؟

بله، جنبه منفی داشت. یادم هست روز پانزده خرداد که شب آن امام را گرفته بودند، ما منزل امام بودیم، آقای ورامینی پدر خانم آقای شریعتی سبزواری رئیس دفتر امام که مرد مقتدری بود و حیدری نهاوندی و... حضور داشتند، حاج آقامصطفی اعتراض میکرد که پاکروان شب تاسوعا منزل آقای شریعتمدار چه کاری داشت که پدرم بی‌خبر بود؟!. این‌ها کاملاً با هم پیوند داشتند. شرح این پیوند از زبان آقای فلسفی در خاطراتشان آمده که امام چه چیزهایی از ایشان می‌دانست و چه چیزهایی به آقای فلسفی گفته بود. آقای شریعتمداری صدرصد وابسته به دربار بود لذا رساله ایشان را ترویج می‌کردند، حتی در ارتش، در حالی که اکثر ارتشی‌های آن روز دین نداشتند و اعتقاداتی در میان آنها وجود نداشت.
یکی از خاطرات منحصر به فرد من از این ایام ملاقات علامه امینی با امام است. در اواخر اردیبهشت 1342 و چند روز قبل از واقعه 15 خرداد، امام از درس برمی گشتند به منزل، من و آقای حیدری نهاوندی دوتایی با ایشان راه افتادیم و سوال می‌کردیم. آمدیم تا درب منزل امام آقای حیدری نهاوندی خداحافظی کردند و رفتند داخل منزل اما من برگشتم، در راه دیدم 8-10 نفر از وعاظ درجه یک آن زمان مثل اشرف کاشی، آشیخ قاسم اسلامی و حاج موتمن دارند می‌آیند و پیشاپیش آنها یک نفر با عمامه کوچک حرکت می‌کند. من هم با این‌ها برگشتم و آمدیم منزل امام و گفتیم ایشان کی هستند؟ گفتند علامه امینی صاحب الغدیر.

آقای امینی در آن زمان کسالتی داشتند و شاه برای معالجه از ایشان دعوت کرده بود، در بیمارستان مجهز رامسر مداوا شود. آقای حکیمی هم بالای سر ایشان بود که امام آن اعلامیه «شاه دوستی یعنی غارتگری» را صادر کرد. آقای حکیمی می‌گفت ما تا آن زمان هر چه تلاش کردیم که به آقای امینی بباورانیم آقای خمینی اینجوره ایشان باور نمی‌کرد و دائماً نظرش به آقای شریعتمداری بود و ما هم اصلاً نمی‌توانستیم از آقای شریعتمداری چیزی به ایشان بگوییم. با این‌که آقای حکیمی از مخالفین درجه یک شریعتمدار بود و تا زمانی که دارالتبلیغ دست ایشان بود هیچ وقت از کنارش عبور نمی‌کرد!. آقای حکیمی می‌گفتند وقتی اعلامیه شاه دوستی صادر شد آن را بردم در بیمارستان پیش آقای امینی خواندم و گفت قبول ندارم از ایشان باشد، بالاخره برای او ثابت کردم این اعلامیه برای امام است و وقتی آقای امینی دیدند این از امام است، گفتند، این فرد موید به تاییدات الهی است و من باید بروم قم ایشان را ببینیم و پس از این که از بیمارستان مرخص شد، آمده بود که امام را ببیند که با این وعاظ برخورد کرده بود و با هم آمدند. این وعاظ را هم آقای فلسفی فرستاده بود که بیایند از امام راجع به آن سه مساله که ساواک از آنها خواسته بود حرف نزنند کسب تکلیف کنند. ساواک از آنان خواسته بود راجع به در خطر بودن اسلام، شاه، اسرائیل و امریکا حرفی نزنند. اول آقای اسلامی صحبت کرد که حاج آقا خبر دارید دارند از همه خطبا و مداحان تعهد می‌گیرند که راجع به این سه موضوع صحبت نشود؟ امام در پاسخ ایشان حدود یک ساعت صحبت کردند. حیف که ما آن وقت خام بودیم و آن را ضبط نکردیم. شاید بهترین صحبتی بوده که من از سال 38 از امام دیده‌ام. امام اول یک تحلیل جهانی ارائه دادند که کِندی از شاه می‌خواهد که اسلام زدایی کند و به اصطلاح امروزی‌ها با جنگ نرم اسلام را از بین ببرند و اما وظیفه شما اتفاقاً این است که باید در باره همین سه موضوع صحبت کنید و هیچ کس حق تعهد دادن ندارد و هر کس که تعهد داد از ما نیست. و هشت کار باید انجام بشود: اول اینکه سلام من را به مداحان برسانید، و بگویید تا روز تاسوعا هر کاری می‌خواهید بکنید ولی روز تاسوعا و عاشورا باید در اختیار من باشید. دوم این که امسال باید جنگ حیدری، نعمتی بین هیات‌های عزاداری تمام شود. سوم، سلام من را به شعرا برسانید و بگویید کلمه شاه باید از اشعار شما حذف شود تا مردم فراموش کنند که شاهی وجود دارد. چهارم، قضیه فیضیه باید امسال عمده شود مثل تاسوعا و عاشورای اباعبدالله(ع). پنجم، مبدا و مقصد راهپیمایی را من تعیین می‌کنم که از کجا شروع کنید و در کجا ختم کنید. شش، شعارها باید واحد باشد و کسی حق ندارد شعار دیگری بدهد و... من در پرانتز این را عرض بکنم که یک روز در زندان با موسی خیابانی قدم می‌زدیم، او گفت استراتژی خمینی چیست؟ - فکر می‌کرد هرکس چند تا بمب منفجر کند انقلابی است - خانه تیمی او کجاست؟ گفتم ایشان 70 هزار خانه تیمی دارد، تمام مساجد و حسینه‌ها خانه تیمی امام خمینی است!. خلاصه امام یک به یک اینها را می‌گفت و آقای امینی زل زده بود در چشمهای امام و نگاه می‌کرد. تا این که فرمایشات امام تمام شد. آقای اسلامی تشکر کرد و رو کرد به آقای امینی گفت حضرت عالی یک چیزی بفرمایید. آقای امینی دستهایش را بلند و با اشاره به امام گفت: جایی که فرمانده کل قوا باشد به مامور سرچهار راه نمی‌رسد چیزی بگوید. ما مامور سرچهار راه‌ها هستیم که عابرین را راهنمایی کنیم ولی فرمانده کل قوا این جاست. این را که گفت، امام فرمودند: خیر شما شمشیر اسلام هستید و القاب خیلی نابی برای آقای امینی بکار بردند. آقای امینی گفت حالا که امر می‌فرمایند من چند جمله‌ای می‌گویم، گفت ما سه اشتباه بزرگ کردیم اول این که وقتی آقای بروجردی از دنیا رفت، همه ما بر سر زدیم و گفتیم، «رفت ز‌دار فنا، آیت عظمای ما». نه خیر؛ آیت عظمای ما این آیت است که اینجا نشسته است و قلمش کاخ الیزه و کندی را می‌لرزاند. اشاره ایشان به همان اعلامیه شاه دوستی بوده است. دوم این که وقتی کندی به ریاست جمهوری رسید، آقای شاه تلگراف تبریک زد و کندی در جواب شاه نوشت: امیدوارم شما به زودی اصلاحاتی را در ایران شروع کنید و با اصلاحات شاهانه ایران را به دروازه تمدن بزرگ برسانید!. اینجا جا داشت که کسی بزند تو دهن این مردک که در ایران دخالت نکند. سوم این که آقای بروجردی به خودش شخصیت داد اما حوزه را سازمان نداد، برای روحانیت، سازمان و تشکیلاتی ایجاد نکرد که این‌ها نتوانند روحانیت را به این روز بکشانند.

* جنابعالی که از سالهای اولیه نهضت فعال بودید چندبار دستگیر شدید؟

دستگیری اول من مربوط به رفراندوم سال 41 بود که در گیلان به بازجویی ساواک رفتم و بعد هم با قید ضمانت آزاد شدم، بعد در دادگاه اول به یکسال زندان محکوم شدم و در دادگاه دوم تبرئه شدم. در سالهای 41-42 افرادی را که دستگیر می‌کردند، زیاد نگه نمی‌داشتند، زود آزاد می‌کردند. ولی گاهی هم زندان طولانی داشتیم. در زندان بود که به ابعاد شخصیتی برخی از مبارزین مثل آیت‌الله هاشمی پی بردیم.

* آیت‌الله هاشمی چه نقشی در آن زمان داشتند؟

در میان آقایان مدرسین مثل آقای ربانی املشی، ربانی شیرازی و دیگران نقش پر رنگ را آقای هاشمی داشت، آقای هاشمی خیلی شجاع و نترس، دلیر و بی‌باک بودند. عرض کردم در سال 42 می‌آمدند حجره ما و جلسه داشتند و برای آقای بروجردی تا هفت روز سوگواری می‌کردند. ما از آنجا ایشان را شناختیم مخصوصاً در آن سخنرانی که ایشان رو آمد و آن چنان رو آمد که جنبه فرماندهی به خودشان گرفتند. حلقه‌ها و گروه‌هایی مثل ما جلساتی داشتیم و زیرنظر ایشان و تحت رهبری ایشان بود. وقتی سال 45 تهران تشریف بردند، گروهی در قم درست کردند شامل آقایان طاهری‌خرم آبادی، ربانی املشی، شریعتی، محسنی، خوئینی‌ها و بنده که ده نفر بودیم و در باره زندگی‌نامه ائمه کار می‌کردیم. روزهای پنج شنبه هم می‌رفتیم تهران، نیاوران در طبقه بالای یک ساختمان و کارهای خودمان را انجام می‌دادیم. آقای هاشمی در تهران هم در تفسیر نهج البلاغه با آقایان بهشتی، مطهری، موسوی اردبیلی و معادیخواه همکاری داشت و در آنجا نیز آقای هاشمی جنبه فرماندهی داشت. واقعاً نگاه ما طلبه‌های جوان، بعد از حضرت امام، به آقای هاشمی و آقای خامنه‌ای بود اما آقای خامنه‌ای به مشهد رفته بودند و آنجا محور شده بودند و در تهران و قم در دسترس نبودند ولی آقای هاشمی کل کشور را پوشش می‌دادند و حتی به خانواده‌های زندانیان سیاسی رسیدگی می‌کرد. تشکیلات خیلی ظریف را ایجاد کرده بود و بدون این‌که کسی متوجه شود، کارهای عجیب و غریب می‌کرد. واقعاً مغزشان باز بود، در آن زمان که آقای شریعتمدار چو انداخت که طرفداران آقای خمینی بی‌سواد هستند و ما مکتب اسلام داریم و آنها هیچی ندارند، آقای هاشمی مکتب تشیع را راه انداخت و مثل بمب صدا کرد و آنجا بود که همه متوجه شدند، آقای هاشمی چقدر افکار باز و نوئی دارند.

* اشاره کردید که آیت‌الله هاشمی در آن سال‌ها به خانواده زندانیان رسیدگی می‌کرد یا حلقه‌هایی تشکیل داده بودند که کارهای علمی می‌کرد، طبعاً این کارها بودجه لازم داشت، این بودجه از کجا تامین می‌شد؟!

ایشان از لحاظ مالی وضعیت خوبی داشتند. آیت‌الله هاشمی در همان محلشان در رفسنجان، یک برادری به اسم حاج قاسم داشت که طلبه هم نبود و تمام زندگی دست او بود و همه برادران را اداره می‌کرد. ابتکاری که اینها انجام داده بودند و ابتکار خود آقای هاشمی بود، این که آن زمان ماشین نویسی در ایران رایج نبود اما این برادران با یک تیمی در تمام مراکز استان‌ها دفتر ماشین نویسی و آموزش آن دایر کرده بودند که البته بدنبال آن کارهای سیاسی هم انجام می‌دادند. یادم هست برادر ایشان لنگرود هم آمده بود، افرادی را تحت همین عنوان جمع می‌کردند و کار سیاسی هم می‌کردند، معلوم بود در همه جای کشور این شبکه دایر است. این کار هم درآمدزا بود و هم کارهای سیاسی در لوای آن انجام می‌شد. مهم‌تر از همه آن که، حاج قاسم چندین هکتار باغ پسته داشت و درآمد خوبی داشت. لذا دست آقای هاشمی همیشه پر بود و عجیب آن که به بسیاری از بزرگان فعلی که الان شاخص هستند، شهریه می‌داد و به آنها کمک می‌کرد. خودش هیچ احتیاجی نداشت. ابتکاری دیگری که هاشمی کرده بود این بود که حاج قاسم را با آقای «تولیت» آشنا کرد، تولیت همه کاره قم بود، زمین‌های کوه سفید را گرفت و در اختیارشان قرار داد، الان هم هست، باغ پسته مفصلی راه اندازی کردند. آقای هاشمی همان زمان یک کار برای طلبه‌ها کرد که خیلی جالب بود، سالاریه را از تولیت گرفت و حدود سیصد، چهارصد قطعه زمین 300 متری را به طلبه‌های فاضل و طلبه‌هایی که در خط انقلاب بودند و کسی به آنها رسیدگی نمی‌کرد، واگذار کرد مثل آقای ربانی املشی، آقای عبایی، آقای شریعتی و خود ما. به مناسبت عرض می‌کنم، من در سال 50 که دستگیر شده بودم، یک ریال پول در جیبم نبود، نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود که این‌قدر بی‌پول شده بودم، هیچ وقت این طور نبودم، در زندان قزل قلعه خدمت آقای هاشمی بودیم، وقتی شب عید از زندان آزاد شدم آقای هاشمی آمد و یک500 تومنی که آن زمان خیلی زیاد بود، تو جیب من گذاشت، تا چهار ماه خرج خودم و خانواده من بود. منظورم این است که دستشان حتی در زندان باز بود.

* یعنی آیت‌الله هاشمی هم جانش را در مسیر انقلاب قرار داد، هم مالش را؟

بله در همه عرصه‌ها یک فداکار بود. مثلاً در سال 43 وقتی حضرت امام را گرفتند، بچه‌های موتلفه اصرار کردند که شاه یا نخست‌وزیر را ترور کنند، امام حاضر نمی‌شد اجازه دهد، رفتند مشهد و مجوزش را از آقای میلانی گرفتند، بچه‌های موتلفه خیلی وابسته به آقای هاشمی بودند، الان هم هستند لذا آقای هاشمی با آنان همکاری کرد و در این قضیه دستگیر شد و خیلی شکنجه‌های وحشتناکی دید. آنقدر ایشان را زده بودند که گوشت‌های پای ایشان ریخته بود.

یادم هست تیم آقای هاشمی چاپخانه‌ای در قم در اختیار داشتند که اعلامیه‌ها را در آنجا چاپ می‌کردند و ساواک نمی‌توانست آن را کشف کند. خدا رحمت کند آقای محمد منتظری را، یک نفر چاپخانه‌دار شمالی به نام آقای واصف را می‌شناخت که با انقلاب هم نبود اما پول حسابی مثلاً ده برابر می‌گرفت و کار می‌کرد. قیافه‌اش طوری بود که کسی به او شک نمی‌کرد، وقتی کارگرهایش می‌رفتند، خودش می‌آمد از 6 بعد از ظهر تا 6 صبح اعلامیه را چاپ می‌کرد. تا آخر هم این چاپخانه مشخص نشد اما آقای هاشمی، محمد منتظری، کروبی و شریعتی در این باره دستگیر شدند. من و آقای دعایی را خواستند بگیرند که ما فرار کردیم. آقای هاشمی از زندان پیغام دادند به من که بعد از این‌که آقای دعایی از مرز شلمچه رد شد، شما برو خودت را معرفی کن و همه کاسه کوزه‌ها را سر دعایی بشکند. من 13 ماه فراری بودم و در این مدت شاید 13 هزار سال بر من گذشت. چندبار ریختند گیلان که مرا بگیرند، در رفتم. رفتم مشهد در خانه‌ای مخفی بودم که نه گرما داشت و نه سرما، خیلی سخت گذشت تا این که آقای شریعتی از زندان آزاد شد و گفت که آقای دعایی رفته و شما بروید در رشت خودتان را معرفی کنید. رفتم خودم را معرفی کردم، سه ماه در انفرادی انداختند و یک بار هم بازجویی نبردند تا آزادم کردند. از همه بدتر محمد منتظری را خیلی زده بودند و سوزانده بودند. سر و ریش آقای ربانی شیرازی بعد از این زندان سفید شده بود، می‌گفت ضجه‌های محمد من و پدرش را پیر کرد. آقای منتظری را بغل سلول محمد گذاشته بودند و ربانی شیرازی را طرف دیگر و محمد را سلول وسط. محمد دمر افتاده بود و فریاد می‌کشید، چون تمام باسنش را روی اجاق گذاشته بودند و سوزانده بودند، که بوی گوشت سوخته ایشان تا چند روز در بند پیچیده بود. آقای هاشمی را هم آنجا خیلی زدند، آن‌قدر زده بودند و ایشان آنقدر علیه آنها فریاد زده بود که تارهای صوتی ایشان پاره شده بود و الان هم اثرش هست. ایشان می‌فرمودند وقتی نماز جمعه می‌روم و تارها گرم می‌شود، به سرفه می‌افتم و این سرفه افتادن، در آن رابطه است. آقای هاشمی در زندان از هر جهت برای ما الگو بود، نگاه‌ش، خواب و خوراک و صحبت‌های او برای ما الگو بود. شجاعت عجیبی هم از این مرد می‌دیدیم. به عنوان نمونه در سال 50، شب بیست و هفت دی، احمد رضایی را در خیابان زدند و کشتند. قرار شد ما با آقای هاشمی در زندان برای ایشان مجلس ترحیمی بگیریم. مجاهدین خلق هم مجلسی گرفته بودند. همه جمع شدند و قرار شد یک نفر صحبت کند. همه بالاتفاق گفتند آقای هاشمی صحبت کند، یکساعت صحبت کرد و همه سرفصل‌های صحبت ایشان الان هم یادم هست. آن قدر زیبا که تمام کمونیست‌های زندان گوش بودند و انگشت به دندان مانده بودند. چون می‌دانید که آقای هاشمی در کل سبک صحبت و خطابه را از حالت احساسی در آورد و جنبه عقلانیت به آن داد. شیوه قشنگ و جالبی که ما واقعاً در زندان یک سروگردن رشد کردیم. آن هم در زندان و در باره احمد رضایی، کسی که وقتی ساواک او را زد تو کمیته بازجوها جشن گرفته بودند، ولی او با قدرت و صلابت از او دفاع کرد. ایشان در این سخنرانی گفت قرآن به چهار گروه امتیاز داده است: اول مومینن: «الَّذِینَ آمَنُواْ وَهَاجَرُواْ وَجَاهَدُواْ فِی سَبِیلِ‌الله بِاَمْوَالِهِمْ وَاَنفُسِهِمْ». دوم متقین: «انّ اکرمکم عنداللّه اتقیکم». سوم مجاهدین: «فضل‌الله المجاهدین علی القاعدین اجراً عظیماً». چهارم سابقون: «والسّابِقُونَ الاَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرینَ وَالاَنْصارِ وَالَّذینَ اتَّبَعُوهُمْ بِاِحْسان رَضِىَ‌الله عَنْهُمْ وَرَضُواعنه». آیات قبل و بعد را هم می‌خواند و با آن بیان شسرین خود آن را توضیح می‌داد. غوغا کرد.

* هنوز تقابل‌ها بین شماها و مجاهدین خلق شروع نشده بود؟

نخیر؛ با هم یکی بودیم و سر یک سفره بودیم، تقابل که نبود، به اصطلاح آن روزی‌ها، وحدت استراتژیک هم داشتیم چون هدفمان مقابله با امریکا و استکبار و امپریالیسم بود. حتی برخی از مجاهدین خلق می‌گفتند ما شجاع‌تر از این آدم ندیده‌ایم. وقتی از آنها سوال شده بود چطور شجاع‌تر از ایشان ندید؟ می‌گفتند وقتی ما را به اوین آوردند (اوین را با دستگیری اینها و چریک‌های فدایی خلق افتتاح کرده بودند)، دیدیم یک محیط ساکت و آرام است و ما خیال می‌کردیم اگر نفس بلند بکشیم خطرناک است اما یک روز دیدیم یک صدای بلندی می‌آید، درها را محکم می‌زد و می‌گفت آقای نگهبان، آقای نگهبان سلول هاشمی رفسنجانی واعظ را باز کنید!. با این جملات به همه آنها فهماند که من آمدم و اینجا هستم. چون آقای هاشمی با سران مجاهدین خلق ارتباط داشت اما بعد از این که آنها تغییر موضع داده بودند، از ایشان خواستند که با آنها همکاری کنند، آقایان هاشمی، طالقانی و لاهوتی گفته بودند که ما دیگر با شما همکاری نمی‌کنیم.

مقصود این است که همه جا آقای هاشمی سدشکن و خط‌شکن بود، همانطور که شما در جنگ فرماندهی ایشان را دیدید، تیپ ما جوان‌های مبارز را هم به نحو احسن هدایت و رهبری می‌کرد. مشورت‌هایی که از ایشان می‌گرفتیم، نوعاً جالب و عجیب بود. در زندان هر چه آموختیم از ایشان بود. شیوه مقابله با بازجوها را به خوبی به ما آموزش می‌داد. در زندان قزل قلعه که با آقای شریعتی سبزواری بودیم، با آقای هاشمی در محوطه زندان راه می‌رفتیم و ایشان شیوه‌های پاسخ به بازجویی، عضوگیری و مبارزه را به ما یاد می‌داد. همه وقت، فکر و ذهنش مبارزه بود و در فکر این بود که آدم بسازد، لذا وقتی که در سازمان مجاهدین خلق تغییر ایدئولوژی پیش آمد، قوی‌ترین فردی که در برابر این‌ها در زندان ایستاد، جناب هاشمی بود و اولین کسی بود که در از سال53 فهمید که این‌ها تغییر مواضع دادند. آقای هاشمی آن زمان در لبنان بود، آمد ایران او را گرفتند و آوردند زندان. خیلی او را زدند و شکنجه‌های عجیب و غریبی دادند ولی چون مقاومت می‌کرد و چیری از او نداشتند، نتوانستند کاری بکنند. اگر کمترین چیزی از او داشتند اعدامش می‌کردند. خیلی توی دادگاه با جرات بود، در نهایت 5 سال برایش بریدند واگر اسناد گیرشان میآمد از کسانی بود که باید صددرصد اعدام می‌شد.

* در نخستین مواجهه حضوری با حضرت امام با یک دنیا امید از منزل ایشان بیرون آمدیم و از آنجا شیفته حضرت امام شدیم

*از سال 41 جلسات مبارزه در حجره ما برگزار می‌شد و سلسله جنبان این جمع در همان زمان آقای هاشمی رفسنجانی بود

* واقعاً نگاه ما طلبه‌های جوان در دوران مبارزه بعد از حضرت امام، به آقای هاشمی بود، آقای هاشمی کل کشور را پوشش می‌دادند

* علامه امینی درباره امام خمینی: با رحلت آیت‌الله بروجردی ما فکر می‌کردیم آیت عظما از میان ما رفته ولی آیت عظمای ما اینست که اینجا نشسته است

*همه جا آقای هاشمی سدشکن و خط‌شکن بود، همانطور که شما در جنگ فرماندهی ایشان را دیدید، تیپ ما جوان‌های مبارز را هم به نحو احسن هدایت و رهبری می‌کرد

1103 نمایش

نظر دادن